در چشم خستهام خواب ارچه آرزوستخفتن چه باشدم در جلوهگاه دوست بلوای اندرون رخصت نمیدهدبیدار مردمک از مردمان اوست قلبم که دیرگاه بیواژه میتپیدچون شهد او چشید دائم به گفتگوست این کیست جامهام صد گونه, ...ادامه مطلب
دل این غمزده ی خسته ی تنها چه کنددر قفس مرغ غزلخوان خوش آوا چه کند تا خدا پر زد و ایوان فلک تاب نداشتهوزنان دست فشان جز به تمّنا چه کند شعله تا منزل خورشید چو در سیر خوشستدر مه و جلوه ی عاریّه تماشا چه کند طرب از چشمه ی خوابست و صفای دل ماورنه دل با خموشی شب صحرا چه کند عیش مستانه کن و باده ی دردانه طلبعاشق مست مگو با غم فردا چه کند سر سجّاده به دیوان مَلِک خواهم دادلشکر آینه با آن بت خارا چه کند مُلک و نام و غزل و باده از آن دل ماستمردم خوابرو با جام مطلّا چه کند صحبت عشق تو شد، غیر تو و حرف تو نیستکوسه ی آب تو در ساحل و دریا چه کند دل من برد بدان اوج فلک آن شه مستمانده این جاست که با مردم حاشا چه کند حلمیا روح شو فارغ کن از این خاک دلتملّت خفته بدین صوت دلارا چه کند , ...ادامه مطلب