من و این هستی دیوانه قراری داریم بخت آلوده ی خود هر که به کاری داریم من خورم باده و او مست کند هر شب و روز کیست داند که بر ِدوش چه باری داریم هر که جای من و این چرخ نشیند چه کند لاف بیهوده چه که هستی زاری داریم گفت آن روح وش ِروح پر ِروح سوار مرکب عشق و دم روح گساری داریم مست بود آن که به دنیا عَلَم عقل فراشت دانش منگ و فریبانه و تاری داریم عشق برخاست و از گوشه صدایی زد و رفت زان دم خفته دگر حال خماری داریم حلمیا زان شبح ِرازبر ِراه گشا خبر آمد که بیا بزم و کناری داریم , ...ادامه مطلب
رستنی دارد دل دیوانه خو رستنی از هر دری از هر دو سواز سر صحن میان تا لامکان تا شود با روح تازان روبرو حلمی , ...ادامه مطلب