يكشنبه ۸ مرداد ۰۲ چه ترنّمی صدایی، چه جهان آشناییچه عروج بینظیری، چه شبی چه ماجرایی چه عجب که وصل گشتم به ستیغ بینهایتعجب این صعود نادر، عجب این دم رهایی عجب این خروش خاموش که دلم ز سینه برکندعجب این خدای بینام که نشسته بی هوایی چه بدانی از چه گویم، دل خونچشیده داندکه پسِ هزار قرنی برسد به سرسرایی دل من مبارکت باد که تو بس ز خویش رستیتو بسی ز خویش جستی که رسی چنین فضایی تو برون از این جهانی، تو برون از آن جهانیتو ورای لامکانی، دل من بگو کجایی چه شهامتی چه وصلی، چه سعادتی خدایاعجبا هزار قلّه همه سو به زیر پایی به درون معبد عشق که جز آن ستارهها نیستچه خوش این ستاره گشتن به شریعت همایی چه خوش این بهار گشتن به کلام منجی عصرکه غیاب عشق دیدیم و کنون حضور غایی برو حلمی عاشقی کن که قیام روح کردیبدرخش و روشنی بخش به طریقت خدایی بخوانید, ...ادامه مطلب
ای آنکه دانی میروی، در بینشانی میرویبر هیچچیزی بستهای، در بیکرانی میروی اسباب را وقعی منه! این خوابها را وارهان!برجَسته بر دوش جهان در بیزمانی میروی چون میفشانی رُستهای، چون مینمایی جُستهایچون میرهانی میرهی، چون میرسانی میروی بس حقگزاران سالها گمگشتهی تمثالهاتو خاصه در بیصورتی چون بیگمانی میروی بتراش روی یارها ای از همه بیزارهااین کار، کارِ کارها را چون بدانی میروی بنواز صوتِ مست را تا بشکند بنبست راجانِ فرازوپست را چون میکشانی میروی این کودکان گِردِ تو خوش از لایلایی خفتهاندبیدار را پندارکُش چون میدرانی میروی زیر و زِبَر چون بنگری هر دو به چشم آذریهر دو یکیاند و به جان چون نیک خوانی میروی حلمی به دِیر اخگران در بزمگاه لامکانچون پارهها از جان خود بس برجهانی میروی بخوانید, ...ادامه مطلب
به کار واژهپردازی نباشد شعر، میدانیفقط عشق است در میدان، کلام عشق میخوانی درون جان ویرانت هنوز ار مانده دانگی نوربخوان این خطّ جادوگر ز شعر ناب ایرانی شب میخانه رخشان است، بیا تا جام برگیریمرهایت سازد این جرعه تو را ز اقران تحتانی چه از ارکان بی, ...ادامه مطلب
وقت آن شد آنچه میدانی کنیاندکی گاهی پریشانی کنی اندکی از خویشتن بیرون پریماورای هر چه میخوانی کنی از حجاب عقلها سر برکشیپا دهد رقصی به عریانی کنی شعلهای گرم از درون سینهاتوقف این دنیای یخدانی کنی, ...ادامه مطلب